« کسي که بغضش را، تکه تکه خورده »
مثنوي غزي
تقديم به جانبازان شيميايي
نداشت قلب تبر ، عشق را نميفهميد
« بهار » ، « بار دگر عشق » را نميفهميد
سفر به خلوت سبز درختها نكنيد
اگر كه مثل تبر عشق را نميفهميد!
اگر به پيچكها شك كنيد در اين باغ
شما توكّل بر عشق را نميفهميد !
چو سرو بايد لبريز ايستادن بود
نشستهايد ؟! مگر عشق را نمي فهميد ؟!
به سوي آبيها تا شبيه رودي سبز
نكردهايد سفر ، عشق را نمي فهمي
کسي به نالةآتش، سپرده گوش اينجا !؟
پر از سكوت، کسي ميکند خروش اينجا
يكي شبانه ز نرگس، سراغ مي گيرد
شبيه لاله تنش، بوي داغ مي گيرد
چه ناکجاي غريبي است آسمان، بي عشق !
نگو! که خواهد پوسيد دستمان بي عشق
و اين منم كه خزان را چو برگ زيستهام
ز زندگي چه بگويم كه مرگ زيستهام
كسي كه خود را يكباره حيف كرد ، منم
كسي كه در خود پوسيد و كيف كرد ، منم
کسي که هيچ به آيينه ها، نگاه نکرد
ز توبه کردن خود، توبه هيچ گاه، نکرد
کسي که از سخن خويش يکه خورد، منم
کسي که بغضش را، تکه تکه خورد، منم
کسي که در گذر بادهاي ديوانه
نشست و گيسو افشاند، مست بر شانه
کسي که شُست، به يکباره، دست از دل خويش
ميان طوفان، طرفي نبست، از دل خويش
کسي که هيچ، دريغش نيامد، از لب تيغ
براي خاطر عشق ، از جنون، نکرد دريغ
کسي که عمري، لبخند زد، براي خدا
چو ني به دست خويش، بند زد براي خدا
كسي كه مبهوت از عطر سيب مانده ، منم
كسي كه پيش خودش هم غريب مانده منم !
شبي مخاطب والشمس، کرده ام خود را
شبيه آيينه لمس کرده ام خود را
چو من ز خويش عيادت نكرده است كسي
چنين چو من به خود عادت نكرده است كسي
چه ميكنم ؟ هيچ . از درد ناله، شب تا صبح
چه ميشوم ؟ از سرفه مچاله شب تا صبح
منم كه تاولهايم هنوز ميخندند
به خنده لب را وا ميكنند و ميبندند !
دگر اگرچه برايم نمانده حوصلهاي
نمي كنم ولي از دردهاي خود گلهاي
چفية من تصوير گنج و رنج من است
كه يادگاري از كربلاي پنج من است
چفيهام او را گرچه غش نميگيرد
و مثل من هرگز سرفهاش نميگيرد
غمي غريب ولي در نگاه او جاريست
هميشه رود كبودي از آه او جاريست
چفيهي من وقتي كه شيميايي شد
در آرزوي شهادت كمي هوايي شد
ولي هنوز نفس مي كشد و منتظر است
به دور خويش قفس مي كشد و منتظر است
خدا كند ، نكند صبر او حرام شود
وكار اينهمه لبخند من تمام شود .
زينالعابدين آذرارجمند لنگرودي
درباره این سایت